۲۴۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۸۶۸

نگاه آشنا در چشم او بیگانه می گردد
مسلمان کافر حربی درین بتخانه می گردد

درین محفل خبر از نور وحدت عارفی دارد
که بر گرد سر هر شمع چون پروانه می گردد

مشو از تیغ رو گردان که چون صدچاک گردد دل
سراسر در حریم زلف او چون شانه می گردد

چه کیفیت زمی با بخت وارون می توان بردن؟
که نقل می به دستم سبحه صددانه می گردد

زبان شعله را گر خار و خس کوتاه می سازد
زچوب گل دل دیوانه هم فرزانه می گردد

به روی تازه، نان خشک را بر خود گوارا کن
که مهمان از فضولی بار صاحبخانه می گردد

اگر عقل گران تمکین به جولانگاه عشق آید
به اندک فرصتی بازیچه طفلانه می گردد

برآور از گل تعمیر پای خویش را صائب
که گردد گنج هر کس ساکن ویرانه می گردد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۸۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.