۲۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۴۳

دل بی طالع ما دلربای غافلی دارد
وگرنه بلبل از هر غنچه ای روی دلی دارد

منم کز خاکساریها ندارم بهره ای، ورنه
به حاصل می رسد هر کس زمین قابلی دارد

مروت نیست گوش نازک گل را خراشیدن
وگرنه بلبل خاموش ما درددلی دارد

نمی آید زشوق سنگ طفلان بر زمین پایم
نماند بر زمین هر کس جنون کاملی دارد

مرا سرگشتگی نگذاشت بر زانو گذارم سر
خوشا منصور کز دارفنا سرمنزلی دارد

زشرم تنگدستی از گریبان بر نیارد سر
وگرنه قطره ما همت دریادلی دارد

زبرگ عیش خالی نیست سرو از بی بری هرگز
بود بی حاصلی گر زندگانی حاصلی دارد

به چشم کم مبین تا می توانی هیچ خردی را
که از هر ذره آن خورشید تابان محملی دارد

کریمان را بلندآوازه سازد جود محتاجان
خوشا دریا که چون ابر بهاران سایلی دارد

نیندیشد زدیوان قیامت هر که مجنون شد
حسابش پاک باشد هر که فرد باطلی دارد

شراب کهنه دارد نوجوان دایم مرا صائب
نگردد پیر هرگز هر که پیر جاهلی دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.