۲۴۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۱۷

زشوق عالم بالا روان با تن نمی سازد
به پای کاروانی بوی پیراهن نمی سازد

زخواب آلودگی روح تو در جسم است پا برجا
که چون بیدار گردد پای با دامن نمی سازد

ترا دل مانده در قید تن از آلوده دامانی
وگرنه دانه چون شد پاک با خرمن نمی سازد

مدار از دولت دنیای دون چشم وفاداری
که خورشید سبک جولان به یک روزن نمی سازد

به تن جان گرامی در قیامت می کند رجعت
گسستن رشته را غافل ازین سوزن نمی سازد

زتن وحشت کند صائب چو دل گردید نورانی
که چون آیینه روشن گشت با گلخن نمی سازد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.