هوش مصنوعی:
شاعر در این متن به دنبال لحظهای روشنگر و تأثیرگذار در جهان است، مانند صبحی که افقها را روشن میکند. او از دنیای مادی و اسباب آن دلزده است و تنها به دنبال لحظات خوش و معنوی است. شاعر خود را مانند شمعی میداند که درد دیگران را با اشک و آه خود تازه نگه میدارد. او از قدرت و ثروت دنیوی بینیاز است و حتی از ملک سلیمانی نیز چشمپوشی میکند. شاعر به دنبال آرامش و رهایی از غم دنیاست و میخواهد مانند ابر بهاری جهان را شاداب کند. او از خودگذشتگی و فداکاری را ستایش میکند و حاضر است مانند خار خشک دیوار باشد، اما با یک قطره شبنم طوفان به پا کند.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن برای نوجوانان و بزرگسالان مناسب است. همچنین، برخی از اشارات و استعارهها ممکن است برای کودکان قابل فهم نباشد.
غزل شمارهٔ ۳۰۹۷
دمی چون صبح می خواهم درین عالم زمن باشد
که روشن می کنم آفاق را چون دم زمن باشد
به چشم سیر من اسباب دنیا در نمی آید
همین وقت خوشی می خواهم از عالم زمن باشد
چو عیسی هر که صاحب دم شد از کشتن نیندیشد
نمی اندیشم از تیغ دودم گر دم زمن باشد
ازین دامن، وزان سر می کشم از بی نیازیها
اگر تاج فریدون و سریر جم زمن باشد
ندارد حاصلی جز دردسر ملک سلیمانی
نمی دارم دریغ از دیو اگر خاتم زمن باشد
ز اشک و آه دارم تازه داغ دردمندان را
من آن شمعم که سوز حلقه ماتم زمن باشد
دل خوش مشرب من داغ دارد اهل عالم را
همان از بیغمانم گر غم عالم زمن باشد
نه سروم کز رعونت تازه دارم روی خود تنها
چو ابر نوبهاران عالمی خرم زمن باشد
به یک نظاره زان رخسار گندم گون کنم سودا
اگر در بسته باغ خلد چون آدم زمن باشد
چو سوزن از گرانی دامن خود بر زمین دوزم
اگر همچون مسیحا رشته مریم زمن باشد
مرا بگذار چون خار سر دیوار با خشکی
که طوفان می کنم گر قطره ای شبنم زمن باشد
مدار آیینه پیش لب مرا زنهار ای همدم
چرا در وقت رفتن خاطری در هم زمن باشد؟
به قدر نقش باشد دیده بد در کمین صائب
زچشم آسوده ام چندان که نقش کم زمن باشد
که روشن می کنم آفاق را چون دم زمن باشد
به چشم سیر من اسباب دنیا در نمی آید
همین وقت خوشی می خواهم از عالم زمن باشد
چو عیسی هر که صاحب دم شد از کشتن نیندیشد
نمی اندیشم از تیغ دودم گر دم زمن باشد
ازین دامن، وزان سر می کشم از بی نیازیها
اگر تاج فریدون و سریر جم زمن باشد
ندارد حاصلی جز دردسر ملک سلیمانی
نمی دارم دریغ از دیو اگر خاتم زمن باشد
ز اشک و آه دارم تازه داغ دردمندان را
من آن شمعم که سوز حلقه ماتم زمن باشد
دل خوش مشرب من داغ دارد اهل عالم را
همان از بیغمانم گر غم عالم زمن باشد
نه سروم کز رعونت تازه دارم روی خود تنها
چو ابر نوبهاران عالمی خرم زمن باشد
به یک نظاره زان رخسار گندم گون کنم سودا
اگر در بسته باغ خلد چون آدم زمن باشد
چو سوزن از گرانی دامن خود بر زمین دوزم
اگر همچون مسیحا رشته مریم زمن باشد
مرا بگذار چون خار سر دیوار با خشکی
که طوفان می کنم گر قطره ای شبنم زمن باشد
مدار آیینه پیش لب مرا زنهار ای همدم
چرا در وقت رفتن خاطری در هم زمن باشد؟
به قدر نقش باشد دیده بد در کمین صائب
زچشم آسوده ام چندان که نقش کم زمن باشد
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۹۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.