۲۲۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۲۴۸

دل ارباب تنعم ز نوا می افتد
جام لبریز چو گردد ز صدا می افتد

با توکل سفری شو که درین راه، به چاه
هرکه از دست نینداخت عصا می افتد

می شود عیب هنر، نفس چو افتاد خسیس
کری و کوری و لنگی به گدا می افتد

دایم از عیش دو بالاست چراغش روشن
دل هرکس که در آن زلف دو تا می افتد

آبرو در گره گوشه عزلت بسته است
یوسف از چه چو برآید ز بها می افتد

دل ازان زلف به دام خط مشکین افتاد
از بلا هرکه گریزد به بلا می افتد

می چکد خون ز نوای جرس امروز به خاک
تا ازین قافله دیگر که جدا می افتد؟

آن غیورم که گر از حق طلبم حاجت خویش
بر زبانم گره از شرم و حیا می افتد

روی پوشیده ز آیینه ما می گذرد
آفتابی که فروغش همه جا می افتد

سرم از مغز تهی گشت، همانا کامروز
بر سرم سایه اقبال هما می افتد

نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون
آخر این سلسله بر گردن ما می افتد!

از نفس تیره شود آینه صائب هرچند
نیست چون همنفسی دل ز جلا می افتد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۲۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.