۳۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۲۲

هم تو شمعی، هم تو شاهِد هم تو مَیْ
هم بهاری، در میانِ ماهِ دَیْ

هر طَرَف از عشقِ تو پَر سوخته
آفتاب و صد هزارانْ هَمچو وَیْ

چون همیشه آتَشَت در نَی فُتَد
رفت شِکَّر زین هَوَس در جانِ نَی

سَر بُریدی صد هزاران را به عشق
زَهره نی جان را که گوید‌‌هایِ و هَی

عاشقانْ سازیده‌اَند از چَشمِ بَد
خانه‌ها زیرِ زمین چون شهرِ رَیْ

نیست از دانش بَتَر اِشْکَنْجه‌یی
وای آن که مانْد اَنْدَر نیک و بَی

آن زَنانِ مصر اَنْدَر بی‌خودی
زَخْم‌ها خورده نکرده وایْ وَیْ

در شبِ مِعْراج، شاه از بی‌خودی
صد هزاران ساله رَهْ را کرده طَی

بَرشِکَن از باده‌‌هایِ بی‌خودان
تَخته بَندی زُ اسْتخوان و عِرق و پَی

شَمسِ تبریزی تو ما را مَحو کُن
زان که تو چون آفتابی ما چو فَی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۲۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.