۲۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۳۳۰

هر که آیینه به روشنگر ساغر ببرد
رخی افروخته چون مهر به محشر ببرد

سر درین وادی خونخوار گل پیشرس است
غمزه او نه حریفی است که افسر ببرد

ترک دستار سبکبار نگرداند مرا
فکر دستار مرا کیست که از سر ببرد؟

چند چون عود درین بزم دل سوخته ام
بوی خوش آرد و خاکستر مجمر ببرد؟

داغ محرومیم از وصل کسی می داند
که لب تشنه ز سرچشمه کوثر ببرد

در اثر کوش که جز آینه دلسوزی نیست
که چراغی به سر خاک سکندر ببرد

هر که چون مهر دلش با همه عالم صاف است
نامه ای پاکتر از صبح به محشر ببرد

تا دل خویش به همت بتوان آینه ساخت
صائب آن نیست که حاجت به سکندر ببرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۳۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۳۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.