۲۲۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۳۶۳

آن که منع من مخمور ز صهبا می کرد
لب میگون ترا کاش تماشا می کرد

عشق در کف ز دل سوخته خاکستر داشت
حسن آن روز که آیینه مصفا می کرد

دل پر خونم اگر آبله بیرون می داد
از گهر بادیه را دامن دریا می کرد

در دل سخت تو تأثیر ندارد، ور نه
کوه را ناله من بادیه پیما می کرد

از خط سبز چو موم است کنون نقش پذیر
دل سخت تو که خون در دل خارا می کرد

عاشقان را به سر خاک شدن خون می شد
زیر پا گر نظر آن قامت رعنا می کرد

آن که تسبیح ز دستش نفتادی هرگز
دیدمش دوش سر شیشه به لب وا می کرد

یاد آن عهد که خون در قدحم گر می ریخت
به نگه کردن دزدیده گوارا می کرد

می گشاید نظر از دور به حسرت امروز
آن که گستاخ ترا بند قبا وا می کرد

شب که از تاب می آن چهره برافروخته بود
شمع بال و پر پروانه تمنا می کرد

دل سنگین تو خون می شد اگر می دیدی
که فراق تو چه با این دل شیدا می کرد

لب جان بخش تو از خاک قیامت انگیخت
روح اگر در تن خفاش مسیحا می کرد

آن که می گفت که در پرده کفر ایمان نیست
روی نو خط ترا کاش تماشا می کرد

صائب از خواجه مدد خواست درین تازه غزل
که در احیای سخن کار مسیحا می کرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۳۶۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۳۶۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.