۲۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۱۴

محو دیدار تو راحت ز الم نشناسد
صورت خوب و بد آیینه ز هم نشناسد

سنگ میزان برهمن شود آن روز تمام
که به هر سنگ رسد کم ز صنم نشناسد

اوست بینا که اگر خاک دهندش به بها
سرمه از خود شکنی سازد و کم نشناسد

نشأه باده توحید بر آن رند حلال
که بط باده کم از مرغ حرم نشناسد

از تو آن روز شود سلطنت روی زمین
که ترا راهرو از نقش قدم نشناسد

هر که را از سر آزاده دهد افسر، فقر
رتبه خاک کم از مسند جم نشناسد

خاک در دست کسی زر شود از درویشان
که شود خاک و در اهل کرم نشناسد

هر که افسانه چشم تو کند در خوابش
بستر عافیت از تیغ دو دم نشناسد

چون ترا فرق ز یوسف کند آن کوته بین؟
که سر کوی تو از باغ ارم نشناسد

پیش جمعی که تمامند به میزان خرد
صیرفی اوست که دینار و درم نشناسد

عام می بود اگر درد سخن، می بایست
که کسی نبض سخن به ز قلم نشناسد

فارغ از پوست بود هر که رسیده است به مغز
چه عجب عاشق اگر دیر و حرم نشناسد؟

چون ز آغاز به انجام رسد نامه من؟
در مقامی که سر از پای قلم نشناسد

ملک حیرت ز حوادث نشود زیر و زبر
چه عجب صائب اگر شادی و غم نشناسد؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۱۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.