۲۰۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۳۱

پیر گردیدی و کشت املت زرد نشد
بوی کافور شنیدی و دلت سرد نشد

آخرین عطر تو کافور ازان می سازند
که به مردن دلت از کار جهان سرد نشد

بوی کافور ازین مرده دلان می آید
که به این طایفه آمیخت که نامرد نشد؟

عشق تردست تو صد خانه دل کرد خراب
که ز یک سینه نمایان اثر گرد نشد

از حوادث دل آزاد چه پروا دارد؟
چهره سرو ز بیداد خزان زرد نشد

خام چون سرو به باغ آمد و بیرون شد خام
هرکه صائب ز جهان حادثه پرورد نشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.