۴۴۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۴۸

اهل دل اوست که در وسعت خلق افزاید
کعبه آن است که در ناف بیابان باشد

حیف خود می کشد آخر ز فلک ناله من
این شرر چند درین سوخته پنهان باشد؟

مرگ بیداردلان صحبت بیدردان است
شرر از دود سیه کار گریزان باشد

صائب این تازه غزل کز قلمت ریخته است
جای آن است که تاج سر دیوان باشد

حجت زنده دلی دیده گریان باشد
شاهد مرده دلیها لب خندان باشد

مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان
سر خود می خورد آن پسته که خندان باشد

بر سر خوان فلک شکوه ز طالع کفرست
شوری بخت درین بزم نمکدان باشد

مستی از دایره عقل برون برد مرا
گرد خوابی که کلید در زندان باشد

می کند پرتو خورشید سپرداری خویش
حسن آن نیست که محتاج نگهبان باشد

عشق بی صفحه رخسار نگردد گویا
مور را آینه از دست سلیمان باشد

همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کن
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد

برق شیرازه خرمن نتواند کردن
می چه سازد به دماغی که پریشان باشد؟

بگریزند ز مردم که درین وحشتگاه
فتح ازان است که از خلق گریزان باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.