۳۸۶ بار خوانده شده
ای مُبدعی که سگ را بر شیر میفَزایی
سنگِ سِیَه بِگیری، آموزیاَش سَقایی
بس شاه و بَسْ فریدون، کَزْ تیغشان چَکَد خون
زان رویِ هَمچو لاله، لولیست و لالَکایی
ناموسیانِ سَرکَش، جَبّارتَر زِ آتش
در کویِ عشقْ گَردان امروز در گدایی
قَهْر است کارِ آتش، گریهست پیشهٔ شمع
از ما وَفا و خِدمَت، وَزْ یارْ بیوَفایی
آتش که او نَخَندد، خاکستر است و دودی
شمعی که او نَگِریَد، چوبی بُوَد، عَصایی
آن خَر بُوَد که آید در بوستانِ دنیا
خاوَنْده را نَجویَد، اُفْتَد به ژاژْخایی
خاوَندِ بوستان را اوَّل بِجوی ای خَر
تا از خَری رَهی تو، زان لُطف و کِبْریایی
آمد غَریبی از رَهْ، مِهْمانِ مِهتری شُد
مهمانییی بِکَردَش، باکار و باکیایی
بِریانهایِ فاخِر، سَنْبوسههایِ نادر
شمع و شراب و شاهِد، بَسْ خِلْعَتِ عَطایی
ماهیش کرد مِهْمان، هر روز بِهْ زِ روزی
چون حُسنِ دِلْبَرِ ما، در دِلْبَری فَزایی
هر شبْ غَریب گفتی نیکو است این، وَلیکِن
مِهْمانیاَت نِمایَم، چون شهرِ ما بیایی
آن مِهتر از تَحیُّر، گفت ای عَجَب، چه باشد
بهتر ازین تَنَعُّم، وین خِلْعَتِ بَهایی
زین گفت حاجْ گوله شُد، در دِلَش گُلوله
زیرا ندیده بود او، مِهْمانییی، سَمایی
این میوههایِ دنیا، گِل پارههاست رَنگین
چِبْوَد نَعیمِ دنیا، جُز نان و نان رُبایی؟
میگفت ای خدایا ما را به شهرِ او بَر
تا حاصِل آید آن جا، دل را گِرِه گُشایی
بُگْذشت چند سالی، در اِنْتِظار این دَم
بی اِنْتِظار نَدْهَد، هرگز دَوا، دَوایی
می گفت ای مُسَبِّب بَرساز یک بَهانه
زیرا سَبَب تو سازی، در دامِ اِبْتلایی
بسیار شُد دُعایَش، آمد زِ حَق اِجابَت
تا مَردِ ای خدا گو، دید از خدا، خدایی
شَهْ جُست یک رَسولی، تا آن طَرَف فرستد
تا آن طَرَف رَساند، پیغامِ کَدخدایی
این میرْداد رِشوَت، پنهان و آشکارا
تا میر را فرستد شاه از کَرَمْ نِمایی
شَهْ هم قَبول کَردَش، گفتا تو بر بدان جا
پیغامِ ما، اَزیرا طوطیِّ خوش نَوایی
پس ساز کرد رَهْ را، همراه شُد سِپَهْ را
در پیش کرد مَهْ را، از بَهرِ روشنایی
مَنْزِل به مَنْزِل آن سو، میشُد چو سیل در جو
سَجده کُنان و جویان، اسرارِ اولیایی
چون موسی پَیَمبَر، از بَهرِ خِضْرِ اَنْوَر
کرده سَفَر به صد پَر، چون هُدهُدِ هوایی
چون پَرِّ جِبْرَئیلی، کو پیکِ عَرش آمد
تا زان سَفَر دَهَد او اَحکام را رَوایی
مَهْ کو مُنَوَّر آمد، دایم مُسافر آمد
ای ماه رو سَفَر کُن، چون شمعِ این سَرایی
هر حالَتَت چو بُرجی، در وِیْ دُریّ و دُرجی
غَمْ آتشیّ و بَرقی، شادیِّ تو ضیایی
کوتَه کُنم بَیان را، رفت آن رَسولْ آن جا
چون بَرگِ کَهْ کَشیدش، دِلْبَر به کَهْرُبایی
ما چون قِطارْ پویان، دستِ کَشنده پنهان
دستی نَهان که نَبْوَد کَس را ازو رَهایی
این را به چپ کَشانَد، وان را به راست آرَد
این را به وصل آرَد، وان را سویِ جُدایی
وَصلَش نِمایَد آن سو، تا مَست و گرم گَردد
وان سویْ هَجْر باشد، مَکْریست این دَغایی
دَررفت آن مُعَلّا، در شهرِهَمچو دریا
از کو به کو هَمیشُد، کِی مَقْصدم، کجایی؟
جوینده چون شِتابَد، مَطْلوب را بِیابَد
ما آگَهیم که تو در جُست و جویِ مایی
شُد ناگهان به کویی، سَرمَست شُد زِ بویی
عَقلَش پَرید از سَر، پا را نَمانْد پایی
پیغامِ کیْقُبادش، جُمله بِشُد زِ یادش
کو دانشِ رَسولی، تا مَحْفِل اَنْدَرآیی؟
چل روز بر سَرِ کو، سَرمَست مانْد ازان بو
حیران شُده رَعیَّت با میرِ هایِ هایی
نی حُکْم و نی اِمارت، نی غُسل و نی طَهارت
نی گفت و نی اشارت، نی میلِ اِغْتِذایی
زو هر کِه جُست کاری، میگفت خیره آری
آریّ و نی یکی دان، در وَقتِ خیره رایی
کو خیمه و طَویله؟ کو کار و حال و حیله؟
کو دِمْنه و کَلیله؟ کو کَدِّ کَدخدایی؟
سیلابِ عشق آمد، نی دام مانْد، نی دَد
چون سیل شُد به بَحْری، بیبَدْو و مُنْتَهایی
گفت ای رَفیق جُفتی کردی هر آنچه گفتی
بُردی مرا زِ اَسْفَل، تا مَصْعَدِ عُلایی
این درس که شُنودم، هرگز نخوانده بودم
درسیست نی وَسیطی،نی نیز مُنْتَقایی
دَعویْت بِهْ زِ معنی، مَعنیْت بِهْ زِ دَعوی
جانْ روی در تو دارد، که قبلهٔ دُعایی
این جُمله بُد بَدایَت، کو باقیِ حِکایَت؟
واپُرس ازو که دادَت، در گوشْ اِشْنَوایی
یا رَب ظَلَمْتُ نَفْسی، بَردَر حِجابِ حسّی
گَر مِس نِمود مِسّی، آخِر تو کیمیایی
صَدْرُ الرِّجالِ حَقًّا فی مَصْدَرِ البَلاءِ
وَاللّهِ ما عَلَوْنا اِلّا بِاعْتِناءِ
یا سادَتی و قَوْمی یُوفونَ بِالْعُهُودِ
ما خابَ مَنْ تَحَلّی بِالصِّدقِ وَ الْوَفاءِ
ای مُبدعی که سگ را بر شیر میفَزایی
سنگِ سِیَه بِگیری، آموزیاَش سَقایی
بس شاه و بَسْ فریدون، کَزْ تیغشان چَکَد خون
زان رویِ هَمچو لاله، لولیست و لالَکایی
ناموسیانِ سَرکَش، جَبّارتَر زِ آتش
در کویِ عشقْ گَردان امروز در گدایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
سنگِ سِیَه بِگیری، آموزیاَش سَقایی
بس شاه و بَسْ فریدون، کَزْ تیغشان چَکَد خون
زان رویِ هَمچو لاله، لولیست و لالَکایی
ناموسیانِ سَرکَش، جَبّارتَر زِ آتش
در کویِ عشقْ گَردان امروز در گدایی
قَهْر است کارِ آتش، گریهست پیشهٔ شمع
از ما وَفا و خِدمَت، وَزْ یارْ بیوَفایی
آتش که او نَخَندد، خاکستر است و دودی
شمعی که او نَگِریَد، چوبی بُوَد، عَصایی
آن خَر بُوَد که آید در بوستانِ دنیا
خاوَنْده را نَجویَد، اُفْتَد به ژاژْخایی
خاوَندِ بوستان را اوَّل بِجوی ای خَر
تا از خَری رَهی تو، زان لُطف و کِبْریایی
آمد غَریبی از رَهْ، مِهْمانِ مِهتری شُد
مهمانییی بِکَردَش، باکار و باکیایی
بِریانهایِ فاخِر، سَنْبوسههایِ نادر
شمع و شراب و شاهِد، بَسْ خِلْعَتِ عَطایی
ماهیش کرد مِهْمان، هر روز بِهْ زِ روزی
چون حُسنِ دِلْبَرِ ما، در دِلْبَری فَزایی
هر شبْ غَریب گفتی نیکو است این، وَلیکِن
مِهْمانیاَت نِمایَم، چون شهرِ ما بیایی
آن مِهتر از تَحیُّر، گفت ای عَجَب، چه باشد
بهتر ازین تَنَعُّم، وین خِلْعَتِ بَهایی
زین گفت حاجْ گوله شُد، در دِلَش گُلوله
زیرا ندیده بود او، مِهْمانییی، سَمایی
این میوههایِ دنیا، گِل پارههاست رَنگین
چِبْوَد نَعیمِ دنیا، جُز نان و نان رُبایی؟
میگفت ای خدایا ما را به شهرِ او بَر
تا حاصِل آید آن جا، دل را گِرِه گُشایی
بُگْذشت چند سالی، در اِنْتِظار این دَم
بی اِنْتِظار نَدْهَد، هرگز دَوا، دَوایی
می گفت ای مُسَبِّب بَرساز یک بَهانه
زیرا سَبَب تو سازی، در دامِ اِبْتلایی
بسیار شُد دُعایَش، آمد زِ حَق اِجابَت
تا مَردِ ای خدا گو، دید از خدا، خدایی
شَهْ جُست یک رَسولی، تا آن طَرَف فرستد
تا آن طَرَف رَساند، پیغامِ کَدخدایی
این میرْداد رِشوَت، پنهان و آشکارا
تا میر را فرستد شاه از کَرَمْ نِمایی
شَهْ هم قَبول کَردَش، گفتا تو بر بدان جا
پیغامِ ما، اَزیرا طوطیِّ خوش نَوایی
پس ساز کرد رَهْ را، همراه شُد سِپَهْ را
در پیش کرد مَهْ را، از بَهرِ روشنایی
مَنْزِل به مَنْزِل آن سو، میشُد چو سیل در جو
سَجده کُنان و جویان، اسرارِ اولیایی
چون موسی پَیَمبَر، از بَهرِ خِضْرِ اَنْوَر
کرده سَفَر به صد پَر، چون هُدهُدِ هوایی
چون پَرِّ جِبْرَئیلی، کو پیکِ عَرش آمد
تا زان سَفَر دَهَد او اَحکام را رَوایی
مَهْ کو مُنَوَّر آمد، دایم مُسافر آمد
ای ماه رو سَفَر کُن، چون شمعِ این سَرایی
هر حالَتَت چو بُرجی، در وِیْ دُریّ و دُرجی
غَمْ آتشیّ و بَرقی، شادیِّ تو ضیایی
کوتَه کُنم بَیان را، رفت آن رَسولْ آن جا
چون بَرگِ کَهْ کَشیدش، دِلْبَر به کَهْرُبایی
ما چون قِطارْ پویان، دستِ کَشنده پنهان
دستی نَهان که نَبْوَد کَس را ازو رَهایی
این را به چپ کَشانَد، وان را به راست آرَد
این را به وصل آرَد، وان را سویِ جُدایی
وَصلَش نِمایَد آن سو، تا مَست و گرم گَردد
وان سویْ هَجْر باشد، مَکْریست این دَغایی
دَررفت آن مُعَلّا، در شهرِهَمچو دریا
از کو به کو هَمیشُد، کِی مَقْصدم، کجایی؟
جوینده چون شِتابَد، مَطْلوب را بِیابَد
ما آگَهیم که تو در جُست و جویِ مایی
شُد ناگهان به کویی، سَرمَست شُد زِ بویی
عَقلَش پَرید از سَر، پا را نَمانْد پایی
پیغامِ کیْقُبادش، جُمله بِشُد زِ یادش
کو دانشِ رَسولی، تا مَحْفِل اَنْدَرآیی؟
چل روز بر سَرِ کو، سَرمَست مانْد ازان بو
حیران شُده رَعیَّت با میرِ هایِ هایی
نی حُکْم و نی اِمارت، نی غُسل و نی طَهارت
نی گفت و نی اشارت، نی میلِ اِغْتِذایی
زو هر کِه جُست کاری، میگفت خیره آری
آریّ و نی یکی دان، در وَقتِ خیره رایی
کو خیمه و طَویله؟ کو کار و حال و حیله؟
کو دِمْنه و کَلیله؟ کو کَدِّ کَدخدایی؟
سیلابِ عشق آمد، نی دام مانْد، نی دَد
چون سیل شُد به بَحْری، بیبَدْو و مُنْتَهایی
گفت ای رَفیق جُفتی کردی هر آنچه گفتی
بُردی مرا زِ اَسْفَل، تا مَصْعَدِ عُلایی
این درس که شُنودم، هرگز نخوانده بودم
درسیست نی وَسیطی،نی نیز مُنْتَقایی
دَعویْت بِهْ زِ معنی، مَعنیْت بِهْ زِ دَعوی
جانْ روی در تو دارد، که قبلهٔ دُعایی
این جُمله بُد بَدایَت، کو باقیِ حِکایَت؟
واپُرس ازو که دادَت، در گوشْ اِشْنَوایی
یا رَب ظَلَمْتُ نَفْسی، بَردَر حِجابِ حسّی
گَر مِس نِمود مِسّی، آخِر تو کیمیایی
صَدْرُ الرِّجالِ حَقًّا فی مَصْدَرِ البَلاءِ
وَاللّهِ ما عَلَوْنا اِلّا بِاعْتِناءِ
یا سادَتی و قَوْمی یُوفونَ بِالْعُهُودِ
ما خابَ مَنْ تَحَلّی بِالصِّدقِ وَ الْوَفاءِ
ای مُبدعی که سگ را بر شیر میفَزایی
سنگِ سِیَه بِگیری، آموزیاَش سَقایی
بس شاه و بَسْ فریدون، کَزْ تیغشان چَکَد خون
زان رویِ هَمچو لاله، لولیست و لالَکایی
ناموسیانِ سَرکَش، جَبّارتَر زِ آتش
در کویِ عشقْ گَردان امروز در گدایی
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.