۳۹۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۵۷۰

باد را راه در آن طره پیچان نبود
شانه را دست بر آن زلف پریشان نبود

در شهادت دل من همت دیگر دارد
نشوم کشته به زخمی که نمایان نبود

عندلیبی که به هر غنچه دلش می لرزد
بهتر آن است که در صحن گلستان نبود

دل ز تسخیر سر زلف تو شد شادی مرگ
مور را حوصله ملک سلیمان نبود

صحبت دختر رز طرفه خماری دارد
هیچ کس نیست که از توبه پشیمان نبود

شرمگینان به خموشی ادب خصم کنند
تیغ این طایفه در معرکه عریان نبود

شانه را ناخن تدبیر به سرپنجه نماند
مشکل زلف گشودن زهم، آسان نبود

آنقدر شور که باید همه با خود دارد
داغ ما در خم تاراج نمکدان نبود

مصرعی سر نزند از لب فکرت صائب
اگر آن زلف سیه سلسله جنبان نبود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۵۶۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۵۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.