۳۴۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۶۲۶

از لب خلق دم باد خزان می آید
بوی کافور ازین مرده دلان می آید

باده پاک گهر چشم مرا دریا کرد
کار سنگ یده از رطل گران می آید

دست بر خاطر آگاه ندارد شیطان
گرگ در گله ز تقصیر شبان می آید

در کمانخانه ابروی بلند اقبالش
تیر بی خواست در آغوش کمان می آید

مگر از رخنه دل روی ترا بینم سیر
ورنه تنها چه ز چشم نگران می آید؟

گرچه پیری، مشو از حیله شیطان ایمن
بیشتر وقت سحر خواب گران می آید

کار ما را چه سرانجام تواند دادن؟
سخن ما که به کار دگران می آید

ناتوان باش که در ملک اجابت صائب
ناوک سست کمانان به نشان می آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۶۲۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۶۲۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.