۳۶۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۶۴

دی دامَنَش گرفتم کِی گوهرِ عَطایی
شب خوش مگو، مَرَنجان، کِامْشب ازانِ مایی

اَفْروخت رویِ دِلْکَش، شُد سُرخ هَمچو اَخْگَر
گفتا بس است، دَرکَش، تا چند از این گدایی؟

گفتم رَسولِ حَق گفت، حاجَت زِ رویِ نیکو
دَرخواه اگر بِخواهی، تا تو مُظَفَّر آیی

گفتا که رویِ نیکو، خودکامه است و بَدخو
زیرا که ناز و جورَش، دارد بَسی رَوایی

گفتم اگر چُنان است، جورَش حَیاتِ جان است
زیرا طِلِسمِ کان است، هر گَهْ بیازمایی

گفت این حَدیثْ خام است، رویِ نِکو کُدام است؟
این رنگ و نَقْشِ دام است، مَکْر است و بی‌وَفایی

چون جانِ جان ندارد، می‌دان که آنْ ندارد
بس کَس که جان سِپارَد، در صورتِ فَنایی

گفتم که، خوش عِذارا تو هست کُن فَنا را
زَر ساز مِسِّ ما را، تو جانِ کیمیایی

تَسلیمِ مِس بِبایَد، تا کیمیا بِیابَد
تو گندمی، وَلیکِن، بیرونِ آسیایی

گفتا تو ناسِپاسی، تو مِسِّ ناشناسی
در شکّ و در قیاسی، زین‌ها که می‌نِمایی

گریان شُدم به زاری، گفتم که حُکْم داری
فریادرَس به یاری، ای اصلِ روشنایی

چون دید اشکِ بَنده، آغاز کرد خنده
شُد شرق و غرب زنده، زان لُطف و آشنایی

ای هم رَهان و یاران گِریید هَمچو باران
تا در چَمَن نِگاران، آرَند خوش لِقایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۶۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.