۲۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۷۵۸

بیاض گردن او دست من ز کار برد
بیاض خوش قلم از دست اختیار برد

بجز خط تو کز او چشمها شود روشن
که دیده گرد که از دیده ها غبار برد؟

به خون کسی که تواند خمار خویش شکست
چرا به میکده دردسر خمار برد؟

نشسته است به خون گرچه هیچ کس خون را
مرا غبار ز دل سیر لاله زار برد

ز ضعف تن به زمین نقش بسته ام صائب
مگر مرا تپش دل به کوی یار برد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.