۲۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۷۹۱

ز عشق رشته جانی که پیچ و تاب نخورد
ز چشمه گهر شاهوار آب نخورد

منم که رنگ ندارم ز روی گلرنگش
وگرنه لعل چه خونها ز آفتاب نخورد

کجا به شبنم و گل التفات خواهد کرد؟
ز چهره عرق افشان، دلی که آب نخورد

به خاک پای تو خون می خورد به رغبت می
همان حریف که در پای گل شراب نخورد

درین بهار که یک غنچه ناشکفته نماند
غنیمت است که دستی بر آن نقاب نخورد

چنان گرفت تکلف بساط عالم را
که خاک تشنه جگر آب بی گلاب نخورد!

تویی که سنگدلی، ورنه هیچ زهره جبین
به هر مکیدن لب خون آفتاب نخورد

صبور باش که در انتظار ابر بهار
صدف به تشنه لبی از محیط آب نخورد

ز خود برآی که در سنگ آتش سوزان
شراب لعل ز خونابه کباب نخورد

زمانه کشتی احسان چنان به خشکی بست
که هیچ تشنه جگر بازی سراب نخورد

ندامت است سرانجام میکشی صائب
خوشا کسی که ازین چشمه سار آب نخورد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.