۲۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۷۹۳

عنان آه چسان جسم ناتوان گیرد؟
چگونه مشت خسی برق را عنان گیرد؟

به آه داشتم امیدها، ندانستم
که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد

چه احتیاج کمندست در شکار ترا؟
که چشم شوخ تو نخجیر با کمان گیرد

ز شرم عشق همان حلقه برون درست
اگرچه فاخته بر سرو آشیان گیرد

مجو ز دولت نوکیسه چشم و دل سیری
که این هما ز دهان سگ استخوان گیرد

چو صبح، تیغ دو دم هرکه کار فرماید
امید هست که در یک نفس جهان گیرد

ز برق حادثه نتوان به ناتوانی جست
که آتش از شمع اول به ریسمان گیرد

اگر ز خویش تو پهلو تهی توانی کرد
چو ماه عید رکاب تو آسمان گیرد

چنین که نیست قرارش به هیچ جا صائب
عجب که شبنم ما رنگ بوستان گیرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷۹۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.