۲۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۷۹۹

نه پشت پای بر اندیشه می توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می توانم زد

به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد

خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد

چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟
به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد

ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن
وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد

ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد

اگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می توانم زد

ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می توانم زد

خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می توانم زد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.