۲۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸۸۹

به زیر چرخ مقوس که جاودان ماند
کدام تیر شنیدی که در کمان ماند

نصیب من ز جوانی دریغ وافسوس است
ز گلستان خس وخاری به باغبان ماند

بهشت بوته خاری است با کهنسالی
خوش است عالم اگر آدمی جوان ماند

ز زنگ آینه اش صیقلی نمی گردد
چو خضر هر که درین نشأه جاودان ماند

چنین که می پرد از حرص خاکیان را چشم
عجب اگر پرکاهی به کهکشان ماند

بود ز قافله عشق چرخ آبله پا
پیاده ای که به دنبال کاروان ماند

سخن رسد به خریدار چون غریب شود
که ماه مصر محال است در دکان ماند

چو می توان به خرابی زگنج شد معمور
کسی برای چه در قید خانمان ماند

مپوش چشم ز روی نکو که چون شبنم
به ما چراندن چشمی ز گلستان ماند

چنان مکن که سرحرف شکوه باز کند
زبان من که به شمشیر خونچکان ماند

یکی هزار شد از عیبجو بصیرت من
ز دزد دیده بازی به پاسبان ماند

مصوری که شبیه ترا کند تصویر
ز خامه اش سرانگشت در دهان ماند

ز تنگ گیری چرخ خسیس نزدیک است
که در گلوی هما صائب استخوان ماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.