۲۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۹۴۱

دماغ سوختگان را شراب تازه کند
زمین تشنه جگر را سحاب تازه کند

ستاره سوختگان باغ دلگشای همند
که مغز سوخته بوی کباب تازه کند

اگر بهار کند سبز تخم سوخته را
دماغ خشک مرا هم شراب تازه کند

ازان خموش نگردد چراغ در شب تار
که داغ روشنی آفتاب تازه کند

ز یادگار شود زخم ماتمی ناسور
که داغ رفتن گل را گلاب تازه کند

نقاب تشنه دیدار را کند بیتاب
که داغ تشنه لبان را سراب تازه کند

نسوخته است ز سودای او چنان صائب
که مغز خشک مرا ماهتاب تازه کن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.