۳۸۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۹۲

ای بَسْ فَراز و شیب، که کردم طَلَب گَری
گَهْ لوحِ دل بِخواندم و گَهْ نَقْشِ کافَری

گَهْ در زمینِ خِدمَت، چون خاکِ رَه شُدم
بر چَرخِ روح، گاه دَویدم به اَخْتَری

گُم گشته از خود و دل و دِلْبَر، هزار بار
گَهْ سِرِّ دل بِجُسته و گَهْ سِرِّ دِلْبَری

بر کوهِ طور، طالِبِ اَرْنی، کَلیم وار
وَزْ خَلْق دَررَمیده به عالَم، چو سامِری

در وادی‌یی رَسیدم، کان جا نَبُرد بوی
نی مُعْجِز و کَرامَت و نی مَکْر و ساحِری

وادی زِ بویِ دوست مرا رَهبری شُده
کان بو نه مُشک دارد، نی زُلْفِ عَنْبَری

آن جا، نَتان دَویدن ای دوست بر قَدَم
پَر نیز می‌بِسوزَد، گَر ز آنک می‌پَری

کَزْ گرم و سرد و خُشک و تَر است این نَهادِ حس
وین چار مُرغ هست از این باغْ عُنْصری

آن جا به پَرِّ دوست، که رویَد زِ بویِ دوست
پَرّی، وَ گَر نه زود دَراُفتی به شِشْدَری

ای کاملِ کَمال کَزین سو تو کاملی
زان سو که سویْ نیست حَذَر کُن، که قاصِری

آن مُرغِ خاکی‌یی که به خُشکی کَمال داشت
در بَحْرْ عاجز آمد و رُسوا شُد از تَری

با آن که بَرّ و بَحْر یکی جِنْس و یک فَن‌اند
هر یک به حس دَرآید، چونْشان دَرآوَری

صد بَرّ و بَحْر و چَرخ و فَلَک، در فَضایِ غَیب
در پا فُتاده باشد، چون نَقْشِ سَرسَری

زین بَرّ و بَحْر آن رَسَد آن سو، که او زِ عشق
گَردد هزار بار ازین هر دو او، بَری

حَقّا به ذاتِ پاکِ خداوند، هر کِه هست
از تیغِ غَیبْ سِر نَبَرد گَر بَرَد سَری

در آتشِ خَلیلِ کجا آید آن خَسی
کو خُشک شُد زِ عشقِ دِلارامِ آزَری؟

جانِ خَلیلِ عشق به شادیّ و خُرَّمی
در آتش آ چو زَر، که زِ هر غِشِّ طاهِری

گَر مَحو می‌نِمایی در دودمانِ حس
در عشقِ آتشینِ دِلارام، ظاهِری

این عشقِ هَمچو آتش، بر جُمله قاهِر است
تو بس عَجایبی که بر آتش تو قادری

هر چند کوشد آتش، تا تو سِیَه شَوی
بر رَغْمِ او لَطیف و شَریفیّ و اَحْمَری

دانم که پَرتوِ نَظَری داری از شَهی
چَشم و چراغِ غَیب، به شاهیّ و سَروَری

بر خارِ خُشک گَر نَظَری اَفکَند زِ لُطف
پیدا شود زِ خار، دو صد گونه عَبْهَری

نی، خود اگر به مَحو و عَدَم غَمْزه‌یی کُند
ظاهر شود زِ نیست، دل و دیده پَروَری

در لُطف و در نوازشِ آن شَهْ، نگاه کُن
ای تیغِ هَجْر چند زَنی زَخمِ خَنجَری؟

نی نی خود از نوازشِ او تُند شُد فِراق
کَزْ یک نِهاله آمد این لُطف و قاهِری

گَر خوگَری به لُطف نباشد دلِ مرا
او کِی فِراق دانَد در دورِ دایری؟

حَنجَر غَذَا خورَد، زِ غذا رَست حَنجَرش
پس او غذا دَهَد به غذا رَسمِ حَنجَری

این جُمله من بِگُفتم و اَلْقابِ شَمسِ دین
از رَشک کرده در غَمِ تبریز، ساتِری

آن است اصل و قَصد و غَرَض، زین همه حَدیث
لیکِن مَزاد نیست، که مَنْ رامَ یَشْتَری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۹۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.