۲۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۹۹۹

چنان که گل به سر شاخسار می آید
به پای خود سر عاشق به دار می آید

مرا توقع احسان ز کارفرما نیست
که مزد کار من از ذوق کار می آید

غرض تهیه آغوش خاکساریهاست
ز بحر موجه اگر بر کنار می آید

به کار هر که درین نشأه سایه اندازی
در آفتاب قیامت به کار می آید

به آتش جگر آفتاب آب زدن
ازان عقیق لب آبدار می آید

کنون که سوخته ای در جهان امکان نیست
ز سنگ بیهده بیرون شرار می آید

حقوق خدمت ما گرچه بی شمار بود
نظر به لطف تو کی در شمار می آید

جز این که از ته دل در دعا برآرم دست
دگر ز دست و دل من چه کار می آید

به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
چو صبح هر که به دنیا دوبار می آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.