۲۲۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۰۱

ز راه صلح مهیای جنگ می آید
ز مومیایی او کار سنک می آید

امید رحم بود کفر ازان خدا ناترس
که گر به کعبه رود از فرنگ می آید

ز شیشه بال پریزاد اگر شکسته شود
خیال یار هم از دل به تنگ می آید

غبار آه ز دل می شود بلند مرا
به شیشه دل هر کس که سنگ می آید

به چار بالش خاراست چون شرر جایم
ز بس که بر من از اطراف سنگ می آید

قد خمیده مرا شد به راه راست دلیل
به صیقل آینه بیرون ز رنگ می آید

چنان به عهد تو شد عام دردمندیها
که بوی درد ز داغ پلنگ می آید

خیال روی تو هم می رود ز دل بیرون
برون ز گوهر اگر آب ورنگ می آید

ز آسمان مقوس ز بس کجی دیدم
کمان به دیده من چون خدنگ می آید

مگر که هست امید اجابتی صائب
که آه بر لب من بی درنگ می آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۰۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.