۱۹۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۰۲

به پرسش من در خون نشسته می آید
چراغ طور به بالین خسته می آید

ز بس شکستگی از صفحه جهان شد محو
صدا درست ز جام شکسته می آید

زمانه سخت نگیرد گشاده رویان را
همیشه سنگ به درهای بسته می آید

چگونه چتر تو از بال بلبلان نشود
به پای بوس تو گل دسته دسته می آید

چنان ز غیرت بلبل ادب رواج گرفت
که باغبان به چمن چشم بسته می آید

ز رشک عشق به مهتاب بدگمان شده ام
که بوی درد ز رنگ شکسته می آید

سبو ز ورطه غم می برد مرا بیرون
گشاد کار من از دست بسته می آید

هلاک مردمی چشم او شوم صائب
که خود خراب وبه بالین خسته می آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۰۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۰۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.