۲۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۰۳

ز ماه نو سفرم تا خبر نمی آید
حضور خاطر من از سفر نمی آید

غم زمانه چنان تنگ کرده دایره را
که صبح را نفس از سینه نمی آید

فشرد پنجه عقل بلند بازو را
کسی به تاک زبردست برنمی آید

چگونه بی سبب آید ز دل سخن به زبان
گهر به پای خود از بحر برنمی آید

سخن شکسته تراود ز کلک پر سخنم
چها به شاخ ز جوش ثمر نمی آید

گهر به خامه من همچو اشک در تاک است
چه سود جوهریی در نظر نمی آید

رگ بریده تاک از گریستن بس کرد
زمان گریه من چون بسرنمی آید

مدار چشم گشایش ز کلک خود صائب
گرهگشایی از نیشکر نمی آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۰۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۰۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.