۲۳۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۰۸

گل از عذار تو چیدن ز من نمی آید
چه جای چیدن دیدن ز من نمی آید

چو سطحیان به کف از بحر گوهر قانع
به غور حسن رسیدن ز من نمی آید

اگر ز بی پروبالی به خاک بندم نقش
به بال غیر پریدن ز من نمی آید

دلم سیه چو دل شب ازان بود که چو صبح
نفس شمرده کشیدن ز من نمی آید

اگر به تیغ مرا بندبند پاره کنند
ز یار و دوست بریدن ز من نمی آید

در آتشم که چو آب گهر ز سنگدلی
به کام تشنه چکیدن ز من نمی آید

من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم
کز آشیانه پریدن ز من نمی آید

نظر به صبح ندارد سیاه بختی من
الف به سینه کشیدن ز من نمی آید

برای صید مگس در خرابه دنیا
چو عنکبوت تنیدن ز من نمی آید

نیم ز دل سیها کز قلم خورم روزی
زبان مار مکیدن ز من نمی آید

ازان ز کام جهان آستین فشان گذرم
که پشت دست گزیدن ز من نمی آید

عطیه ای است که چون خار بر سر دیوار
به پای خلق خلیدن ز من نمی آید

به استقامت من شاخ میوه داری نیست
به زیر بار خمیدن ز من نمی آید

غبار خاطر آب حیات نتوان شد
به زیر تیغ تپیدن ز من نمی آید

مگر رسد به سرم یار بیخبر ورنه
چو پای خفته دویدن ز من نمی آید

اگر چه تخم مرا برق ناامیدی سوخت
به این خوشم که دمیدن ز من نمی آید

چو سیل تا نکشم بحر را به بر صائب
عنان شوق کشیدن ز من نمی آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۰۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.