هوش مصنوعی:
این شعر بیانگر احساسات عمیق شاعر درباره ناتوانیهای خود در رسیدن به معشوق و آرزوهای بلند است. شاعر از ناتوانی در دیدن و چیدن گل از چهره معشوق، ناتوانی در رسیدن به عمق زیباییها، و ناتوانی در پریدن به سوی دیگران سخن میگوید. همچنین، او از ناتوانی در بریدن از یار و دوست، ناتوانی در رسیدن به آرزوها، و ناتوانی در خمیدن زیر بار مشکلات میگوید. شعر پر از استعارهها و تصاویر شاعرانه است که احساسات شاعر را به زیبایی بیان میکنند.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مفاهیم عمیق عاشقانه و فلسفی است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده باشد. همچنین، استفاده از استعارهها و تصاویر شاعرانه نیاز به درک ادبی بالاتری دارد.
غزل شمارهٔ ۴۰۰۸
گل از عذار تو چیدن ز من نمی آید
چه جای چیدن دیدن ز من نمی آید
چو سطحیان به کف از بحر گوهر قانع
به غور حسن رسیدن ز من نمی آید
اگر ز بی پروبالی به خاک بندم نقش
به بال غیر پریدن ز من نمی آید
دلم سیه چو دل شب ازان بود که چو صبح
نفس شمرده کشیدن ز من نمی آید
اگر به تیغ مرا بندبند پاره کنند
ز یار و دوست بریدن ز من نمی آید
در آتشم که چو آب گهر ز سنگدلی
به کام تشنه چکیدن ز من نمی آید
من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم
کز آشیانه پریدن ز من نمی آید
نظر به صبح ندارد سیاه بختی من
الف به سینه کشیدن ز من نمی آید
برای صید مگس در خرابه دنیا
چو عنکبوت تنیدن ز من نمی آید
نیم ز دل سیها کز قلم خورم روزی
زبان مار مکیدن ز من نمی آید
ازان ز کام جهان آستین فشان گذرم
که پشت دست گزیدن ز من نمی آید
عطیه ای است که چون خار بر سر دیوار
به پای خلق خلیدن ز من نمی آید
به استقامت من شاخ میوه داری نیست
به زیر بار خمیدن ز من نمی آید
غبار خاطر آب حیات نتوان شد
به زیر تیغ تپیدن ز من نمی آید
مگر رسد به سرم یار بیخبر ورنه
چو پای خفته دویدن ز من نمی آید
اگر چه تخم مرا برق ناامیدی سوخت
به این خوشم که دمیدن ز من نمی آید
چو سیل تا نکشم بحر را به بر صائب
عنان شوق کشیدن ز من نمی آید
چه جای چیدن دیدن ز من نمی آید
چو سطحیان به کف از بحر گوهر قانع
به غور حسن رسیدن ز من نمی آید
اگر ز بی پروبالی به خاک بندم نقش
به بال غیر پریدن ز من نمی آید
دلم سیه چو دل شب ازان بود که چو صبح
نفس شمرده کشیدن ز من نمی آید
اگر به تیغ مرا بندبند پاره کنند
ز یار و دوست بریدن ز من نمی آید
در آتشم که چو آب گهر ز سنگدلی
به کام تشنه چکیدن ز من نمی آید
من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم
کز آشیانه پریدن ز من نمی آید
نظر به صبح ندارد سیاه بختی من
الف به سینه کشیدن ز من نمی آید
برای صید مگس در خرابه دنیا
چو عنکبوت تنیدن ز من نمی آید
نیم ز دل سیها کز قلم خورم روزی
زبان مار مکیدن ز من نمی آید
ازان ز کام جهان آستین فشان گذرم
که پشت دست گزیدن ز من نمی آید
عطیه ای است که چون خار بر سر دیوار
به پای خلق خلیدن ز من نمی آید
به استقامت من شاخ میوه داری نیست
به زیر بار خمیدن ز من نمی آید
غبار خاطر آب حیات نتوان شد
به زیر تیغ تپیدن ز من نمی آید
مگر رسد به سرم یار بیخبر ورنه
چو پای خفته دویدن ز من نمی آید
اگر چه تخم مرا برق ناامیدی سوخت
به این خوشم که دمیدن ز من نمی آید
چو سیل تا نکشم بحر را به بر صائب
عنان شوق کشیدن ز من نمی آید
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۰۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.