۲۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۲۲

چه شد که دامن یار از کفم رها گردید
که بوی گل نتواند ز گل جدا گردید

ز بیخودی چو عنان گسسته رفت از دست
به بوی زلف تو هر کس که آشناگردید

منم که نیست ز آرامگاه خود خبرم
وگرنه قطره به دریا ز ابر واگردید

نسیم عهد که یارب گذشت ازین گلشن
که سربسر گل این باغ بیوفا گردید

مرا به گوشه چشم عنایتی دریاب
که استخوان من از سنگ توتیا گردید

ز ریزش دل من اندکی خبر دار
کسی که دامن گل از کفش رهاگردید

چو ماه عید به انگشت می نمایندم
ز بار درد اگر قامتم دوتاگردید

ازان زمان که مرا عشق زیر بارکشید
قد خمیده من قبله دعا گردید

هزار خانه آغوش را به خاک نشاند
ترا به خانه زین هر که رهنما گردید

چسان ز میکده مخمور بگذرم صائب
نمی توان ز لب بحر تشنه واگردید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۲۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.