۳۳۹ بار خوانده شده
ساقی بیار بادهٔ سَغْراقِ دَه مَنی
اندیشه را رَها کُن، کاریست کردنی
ای نَقْدِ جان مگوی که ایّامُ بَینَنا
گَردن مَخار خواجه که وامیست گَردنی
ای آبِ زندگانی در تشنگانْ نِگَر
بر دوستْ رَحْم آر، به کوریِّ دشمنی
هوشیست بَندِ ما و به پیشِ تو هوش چیست؟
گَر بُرجِ خیبَر است بِخواهیش بَرکَنی
اَنْدَر مَقامِ هوشْ همه خوف و زَلزَلهست
در بیهُشیست عیش و مَقاماتِ ایمِنی
در بَزمِ بیهُشی، همه جانها مُجَرَّدند
رَقصان چو ذَرّهها، خورَشان نور و روشنی
ای آفتابِ جان دَر و دیوارِ تَن بِسوز
قانع نمیشویم بدین نورِ روزنی
این قِصّه را رَها کُن، ما سَخت تشنهایم
تو ساقیِ کَریمی و بیصَرفه و غَنی
هَیهایِ عاشقانْ همه از بویِ گُلْشَنیست
آگاه نیست کَسْ که چه باغ و چه گُلْشَنی
خُشک آر و مینِگَر زِ چپ و راست، اشکِ خون
ای سنگْ دل بِگوی که تا چند تَن زَنی؟
بیهوده چند گویی؟ خاموش کُن، بس است
فرمانِ گفت نیست، همان گیر که اَلْکَنی
تا شَمسِ حَقِّ تبریز، آرَد گُشایشی
کاین ناطِقه نَمانَد در حَرف، مُعْتَنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
اندیشه را رَها کُن، کاریست کردنی
ای نَقْدِ جان مگوی که ایّامُ بَینَنا
گَردن مَخار خواجه که وامیست گَردنی
ای آبِ زندگانی در تشنگانْ نِگَر
بر دوستْ رَحْم آر، به کوریِّ دشمنی
هوشیست بَندِ ما و به پیشِ تو هوش چیست؟
گَر بُرجِ خیبَر است بِخواهیش بَرکَنی
اَنْدَر مَقامِ هوشْ همه خوف و زَلزَلهست
در بیهُشیست عیش و مَقاماتِ ایمِنی
در بَزمِ بیهُشی، همه جانها مُجَرَّدند
رَقصان چو ذَرّهها، خورَشان نور و روشنی
ای آفتابِ جان دَر و دیوارِ تَن بِسوز
قانع نمیشویم بدین نورِ روزنی
این قِصّه را رَها کُن، ما سَخت تشنهایم
تو ساقیِ کَریمی و بیصَرفه و غَنی
هَیهایِ عاشقانْ همه از بویِ گُلْشَنیست
آگاه نیست کَسْ که چه باغ و چه گُلْشَنی
خُشک آر و مینِگَر زِ چپ و راست، اشکِ خون
ای سنگْ دل بِگوی که تا چند تَن زَنی؟
بیهوده چند گویی؟ خاموش کُن، بس است
فرمانِ گفت نیست، همان گیر که اَلْکَنی
تا شَمسِ حَقِّ تبریز، آرَد گُشایشی
کاین ناطِقه نَمانَد در حَرف، مُعْتَنی
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.