۲۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۶۹

زینسان که شیشه خنده مستانه می زند
آخر شراب بر سر پیمانه می زند

بیکار نیست گریه بی اختیار شمع
آبی بر آتش دل پروانه می زند

درمشک سوده تابه کمر غوطه می خورد
مشاطه ای که زلف ترا شانه می زند

در کشوری که مشرق دلهای روشن است
خورشید گل به روزن کاشانه می زند

رطل گران تکلف مخمور می کند
طفلی که سنگ بر من دیوانه می زند

ما ونگاه یار که ناآشنایی اش
ناخن به دل چو معنی بیگانه می زند

تا کعبه هست دیر ز آفت مسلم است
این برق خویش را به سیه خانه می زند

صائب کسی که بگذرد از سر سپندوار
خود را به قلب شعله دلیرانه می زند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۶۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.