۲۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۳۸

از دل هرآنچه خاست دل آن را مکان بود
از گوش نگذرد سخنی کز زبان بود

بی برگی آرمیدگی دل دهد ثمر
خواب بهار باغ به فصل خزان بود

از دور باش عقل چه پرواست عشق را
سیل بهار را چه غم دیده بان بود

معشوق بی حجاب مهیای آفت است
گل چون شکفت بار دل باغبان بود

کردار رابه هر سر مویی است ده زبان
گفتار را چو تیغ همین یک زبان بود

بر دوش کوه بسته سبکبار می رویم
در وادیی که آبله بر پاگران بود

در عالمی که همت ما سیر می کند
گردون گل پیاده آن بوستان بود

صائب چه شکوه می کنی از خاکمال چرخ
غیر از غبار دل چه درین خاکدان بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.