۲۲۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۲۱

صبح شکوفه از افق شاخ سر کشید
جوش بهار رشته ز عقد گهر کشید

تا پرده بر گرفت ز رخسار داغ من
خود را ز شرم لاله به کوه وکمر کشید

از وصل بهره توبه قدر حجاب توست
آن چید گل ز باغ که سر زیر پر کشید

گیرنده تر ز چنگل بازست خون من
نتوان به زور از رگ من نیشتر کشید

فردا سبکتر از پل محشر گذر کند
اینجا کسی که بار ستم بیشتر کشید

در وصل ازو توقع مکتوب می کنم
بیطاقتی مرا به دیار دگر کشید

میدان تیغ بازی برق است روزگار
بیچاره دانه ای که سر از خاک برکشید

از گوشمال حادثه محنت نمی کشد
در طفلی آن پسر که جفای پدر کشید

گوهر به سنگ وآب خضر را خاک داد
آن میفروش خام که می را به زر کشید

امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام جگر کشید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.