۱۸۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۹۹

تا خنده ازان غنچه مستور برآمد
صبح شکر از چاک دل موربرآمد

از دیدن رویت دل آیینه فروریخت
این لاله مگر از جگر طور برآمد

با مرهم افسرده کافور نجوشد
داغی که به خونگرمی ناسور برآمد

هر ذره که دیدیم همین زمزمه را داشت
این نغمه نه از پرده منصور برآمد

آن روز که از داغ من افتاد سیاهی
خورشید ز جیب شب دیجور برآمد

با خامه صائب طرف بحث مگردید
نتوان به سخن با شجر طور برآمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.