۲۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۱۰

از دشت به حی مردم دیوانه نسازند
با گور بسازند وبه کاشانه نسازند

این قوم سخنساز که هستند درین دور
سخت است سخن از لب پیمانه نسازند

حرفی نتوان زد که به صد رنگ نگویند
خوابی نتوان گفت که افسانه نسازند

بادرد سر شکوه عشاق چه سازد
از صندل اگر زلف ترا شانه نسازند

آن قوم که از برق بلرزند به خرمن
قفل دهن مور چرا دانه نسازند

چون کعبه مبادا که سیه پوش برآید
برطالع من به که صنمخانه نسازند

صائب عجبی نیست که این مردم بیدرد
از بهر سمندر ز شرر دانه نسازند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۰۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.