۱۹۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۹۱

مباد روی تو از پرده حجاب بر آید
قیامت است چو از مغرب آفتاب بر آید

من آن زمان به فراغت بر آورم نفس از دل
که بوی سوختگی از دل کباب بر آید

اگر سخن ز کسادی نشد به خاک برابر
چرا بهم چو زنی گرد از کتاب بر آید

نسیم زلف ترا گر گذاربر ختن افتد
نفس گداخته از پوست مشک ناب بر آید

سیاهی از دل سالک رود به گوشه نشینی
ستاره از ته این ابر آفتاب بر آید

مگر برند به دوزخ مرا سوال نکرده
وگر نه کیست که از عهده جواب بر آید

که می تواند ازان روی دلفریب گذشتن
که از نظاره او عمر از شتاب بر آید

گشود پرده ز رخسار حشر صرصر آهم
نشد که روی تو بیرحم از نقاب بر آید

به جد وجهد توان راه عشق برد به پایان
اگر ز زلف به شبگیر پیچ وتاب بر آید

اگر فتد به غلط راه جغد در دل تنگم
نفس گداخته صائب ازین خراب بر آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.