۲۰۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۴۱

آتش لعل از رخت در عرق شرم مرد
سیب زنخدان تو دست ز خورشید برد

نقش شب وروز ما با مه وخور بدنشست
یک ره ازین کعبتین خنده نزد نقش برد

گرچه سرم رفته است صرفه همان با من است
تیغ کشید آفتاب قطره شبنم سترد

قدرشناسان وقت جان به صبوحی دهند
بر سر پیمانه ای صبح نفس را سپرد

از ستم روزگار صائب آسوده باش
هر کس نیشی که داشت در جگر ما فشرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.