۲۰۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۵۶

بیشتر گردد دل نازک ز غمخواران فگار
وای بر چشمی که از دستش بود بیماردار

هر تهی مغزی ندارد جوهر میدان فقر
کز تهیدستی زند درجان خود آتش چنار

آنچه می آید به کار از شعر، می ماند به جا
سوده گردد از جواهر آنچه ننشیند به کار

سست در گفتار مانند گنهکاران مباش
سعی کن چون بیگناهان بر سخن باشی سوار

پله ای کز عشق و رسوایی مرا قسمت شده است
هست طفل نی سوارم در نظر منصورودار

باشد از نقص جنون پهلو تهی کردن ز سنگ
کز محک پروانمی دارد زرکامل عیار

حسن رابا خال باشد گوشه چشم دگر
مهر کوچک را بود از مهرها بیش اعتبار

وحشتی دارم که چون حرف بیابان بگذرد
می دود از سینه من دل برون دیوانه وار

بر شهیدان پرتو منت گرانی می کند
لاله خونین کفن دارد ز خود شمع مزار

در دویدن خواب نتوان کرد بر پشت سمند
اهل دولت را به غفلت چون سرآمد روزگار

سرو از بی حاصلی بر یک قرار استاده است
از تزلزل نیست ایمن هیچ نخل میوه دار

با تزلزل چشم نگشایند از خواب غرور
وای اگر می بود دولتهای دنیا پایدار

شد فزون ناز وغرورحسن او صائب ز خط
می شود خواب سبک ،سنگین درایام بهار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۵۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۵۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.