۳۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۶۹۲

ترا لبی است ز چشم ستاره خندان تر
مرا دلی ز دهان تو تنگ میدان تر

دلی است در بر من زین جهان پر وحشت
ز چشم شوخ تو از مردمان گریزان تر

حذر ز خیرگی من مکن که دیده ی من
ز چشم آینه صد پرده است حیران تر

اگرچه در کمر یار حلقه کردم دست
همان ز زلف بود خاطرم پریشان تر

برآن عذار جهانسوز، قطره عرق است
ستاره ای که بود ز آفتاب رخشان تر

اگر چه سینه آیینه از غرض پاک است
ز دیده تر من نیست پاکدامن تر

شد از سفیدی مو بیش بیقراری دل
که می شود به دم صبح شمع لرزان تر

صلاح خالص ازان کن طلب که طاعت را
کند ز دیده خلق از گناه پنهان تر

ز سوز عشق رگ جان به تن مرا صائب
ز مو برآتش سوزنده است پیچان تر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۶۹۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۶۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.