هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی و عاشقانه است که از زبان شاعری عاشق و مست بیان میشود. شاعر از عشق الهی، شراب معنوی، و حالات روحانی سخن میگوید و مخاطب را به رهایی از دنیای مادی و پیوستن به عالم معنویت دعوت میکند. در این شعر، مفاهیمی مانند عشق، مستی معنوی، رهایی از غمهای دنیوی، و رسیدن به سعادت روحانی مطرح شدهاند.
رده سنی:
18+
این متن حاوی مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آنها نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادهای پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
غزل شمارهٔ ۳۰۷۳
بیا بیا که پَشیمان شَوی ازین دوری
بیا، به دَعوتِ شیرینِ ما، چه میشوری؟
حَیاتْ موج زنان گشته اَنْدَرین مَجْلِس
خدایْ ناصر و هر سو شَرابِ مَنْصوری
به دستْ طُرّهٔ خوبان، به جایِ دستهٔ گُل
به زیرِ پایْ بنفشه، به جایِ مَحْفوری
هزار جامِ سَعادت، بِنوش ای نومید
بِگیر صد زَر و زور، ای غریبِ زَرْزوری
هزار گونه زُلَیخا و یوسُفند این جا
شرابِ روحْ فَزای و سَماعِ طُنْبوری
جواهر از کَفِ دریایِ لامَکان زِ گِزاف
به پیشِ مومن و کافر نَهاده کافوری
میانِ بَحْرِ عَسَل، بانگ میزَنَد هر جان
صَلا، که بازرَهیدم زِ شَهْدِ زَنبوری
فُتادهاند به هم عاشقان و معشوقان
خَراب و مَستْ رَهیده زِ نازِ مَسْتوری
قیامَت است همه راز و ماجَراها فاش
که مُرده زنده کُند نالههایِ ناقوری
بَرآر باز سَر، ای استخوانِ پوسیده
اگر چه سُخرهٔ ماریّ و طُعْمهٔ موری
زِ مور و مار خَریدَت، امیرِ کُنْ فَیَکون
بِپوش خِلْعَتِ میری، جَزایِ مأموری
تو راست کانِ گُهَر، غُصّهٔ دُکان بِگُذار
زِ نورِ پاک خوری، بِهْ که نان تَنّوری
شِکوفههایِ شَرابِ خدا شِکُفت، بِهِل
شکوفهها و خُمارِ شرابِ انگوری
جَمالِ حور بِهْ از بَردگانِ بُلْغاری
شرابِ روح بِهْ از آشهایِ بُلْغوری
خیالِ یار به حَمّامِ اشکِ من آمد
نِشَست مَردُمَکِ دیدهاَم به ناطوری
دو چَشمِ تُرکِ خَطا را چه نَنگ از تَنگی؟
چه عار دارد سَیّاحِ جان ازین عوری؟
درخت شو هَله، ای دانهیی که پوسیدی
تویی خلیفه و دَستورِ ما به دَستوری
کِه دیده است چُنین روز با چُنان روزی
که واخَرَد همه را از شبیّ و شَبکوری
کَرَم گُشاد چو موسیٰ کُنون یَدِ بَیضا
جهان شُدهست چو سینا و سینهٔ نوری
دِلا مُقیم شو اکنون، به مَجْلِسِ جانها
که کَدخدایِ مُقیمانِ بیتِ مَعْموری
مَباش بَستهٔ مَستی، خَرابْ باش خَراب
یَقین بِدان که خرابیست اصلِ مَعْموری
خَراب و مَستِ خُدایی، دَرین چَمَن امروز
هزار شیشه اگر بِشْکَنی تو، مَعْذوری
به دستِ ساقیِ تو، خاک میشود زَرِ سُرخ
چو خاکِ پایِ وِیی، خُسرویّ و فَغْفوری
صَلایِ صِحَّتِ جان، هر کجا که رَنْجوریست
تو مُرده زنده شدن بین، چه جایِ رَنْجوری؟
غُلامِ شِعْر بدانم که شِعْر گفتهٔ توست
که جانِ جانِ سَرافیل و نَفْخهٔ صوری
سُخَن چو تیر و زبانْ چو کَمانِ خوارزمیست
که دیر و دور دَهَد دست، وای ازین دوری
زِ حَرف و صوت بِبایَد شُدن به مَنْطِقِ جان
اگر غِفار نباشد، بَسْ است مَغْفوری
کَزان طَرَف شِنوایَند بیزبانْ دلها
نه رومی است و نه تُرکیّ و نی نِشابوری
بیا که هَمرَهِ موسیٰ شویم تا کُهِ طور
که کَلَّمَ اللهْ آمد مُخاطبهیْ طوری
که دامَنَم بِگِرفتهست و میکَشَد عشقی
چُنان که گُرْسَنه گیرد، کِنارِ کَندوری
زِ دستِ عشق کِه جَستهست تا جَهَد دلِ من؟
به قَبْضِ عشق بُوَد قَبْضهٔ قَلاجوری
بیا، به دَعوتِ شیرینِ ما، چه میشوری؟
حَیاتْ موج زنان گشته اَنْدَرین مَجْلِس
خدایْ ناصر و هر سو شَرابِ مَنْصوری
به دستْ طُرّهٔ خوبان، به جایِ دستهٔ گُل
به زیرِ پایْ بنفشه، به جایِ مَحْفوری
هزار جامِ سَعادت، بِنوش ای نومید
بِگیر صد زَر و زور، ای غریبِ زَرْزوری
هزار گونه زُلَیخا و یوسُفند این جا
شرابِ روحْ فَزای و سَماعِ طُنْبوری
جواهر از کَفِ دریایِ لامَکان زِ گِزاف
به پیشِ مومن و کافر نَهاده کافوری
میانِ بَحْرِ عَسَل، بانگ میزَنَد هر جان
صَلا، که بازرَهیدم زِ شَهْدِ زَنبوری
فُتادهاند به هم عاشقان و معشوقان
خَراب و مَستْ رَهیده زِ نازِ مَسْتوری
قیامَت است همه راز و ماجَراها فاش
که مُرده زنده کُند نالههایِ ناقوری
بَرآر باز سَر، ای استخوانِ پوسیده
اگر چه سُخرهٔ ماریّ و طُعْمهٔ موری
زِ مور و مار خَریدَت، امیرِ کُنْ فَیَکون
بِپوش خِلْعَتِ میری، جَزایِ مأموری
تو راست کانِ گُهَر، غُصّهٔ دُکان بِگُذار
زِ نورِ پاک خوری، بِهْ که نان تَنّوری
شِکوفههایِ شَرابِ خدا شِکُفت، بِهِل
شکوفهها و خُمارِ شرابِ انگوری
جَمالِ حور بِهْ از بَردگانِ بُلْغاری
شرابِ روح بِهْ از آشهایِ بُلْغوری
خیالِ یار به حَمّامِ اشکِ من آمد
نِشَست مَردُمَکِ دیدهاَم به ناطوری
دو چَشمِ تُرکِ خَطا را چه نَنگ از تَنگی؟
چه عار دارد سَیّاحِ جان ازین عوری؟
درخت شو هَله، ای دانهیی که پوسیدی
تویی خلیفه و دَستورِ ما به دَستوری
کِه دیده است چُنین روز با چُنان روزی
که واخَرَد همه را از شبیّ و شَبکوری
کَرَم گُشاد چو موسیٰ کُنون یَدِ بَیضا
جهان شُدهست چو سینا و سینهٔ نوری
دِلا مُقیم شو اکنون، به مَجْلِسِ جانها
که کَدخدایِ مُقیمانِ بیتِ مَعْموری
مَباش بَستهٔ مَستی، خَرابْ باش خَراب
یَقین بِدان که خرابیست اصلِ مَعْموری
خَراب و مَستِ خُدایی، دَرین چَمَن امروز
هزار شیشه اگر بِشْکَنی تو، مَعْذوری
به دستِ ساقیِ تو، خاک میشود زَرِ سُرخ
چو خاکِ پایِ وِیی، خُسرویّ و فَغْفوری
صَلایِ صِحَّتِ جان، هر کجا که رَنْجوریست
تو مُرده زنده شدن بین، چه جایِ رَنْجوری؟
غُلامِ شِعْر بدانم که شِعْر گفتهٔ توست
که جانِ جانِ سَرافیل و نَفْخهٔ صوری
سُخَن چو تیر و زبانْ چو کَمانِ خوارزمیست
که دیر و دور دَهَد دست، وای ازین دوری
زِ حَرف و صوت بِبایَد شُدن به مَنْطِقِ جان
اگر غِفار نباشد، بَسْ است مَغْفوری
کَزان طَرَف شِنوایَند بیزبانْ دلها
نه رومی است و نه تُرکیّ و نی نِشابوری
بیا که هَمرَهِ موسیٰ شویم تا کُهِ طور
که کَلَّمَ اللهْ آمد مُخاطبهیْ طوری
که دامَنَم بِگِرفتهست و میکَشَد عشقی
چُنان که گُرْسَنه گیرد، کِنارِ کَندوری
زِ دستِ عشق کِه جَستهست تا جَهَد دلِ من؟
به قَبْضِ عشق بُوَد قَبْضهٔ قَلاجوری
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۳۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۷۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.