هوش مصنوعی:
این متن شعری است که در آن شاعر به ستایش و توصیف معشوق و عشق الهی میپردازد. او از بزرگی و عظمت معشوق سخن میگوید و بیان میکند که هیچ چیز در جهان به پای او نمیرسد. شاعر همچنین به زیباییهای طبیعت و عشق معنوی اشاره میکند و در نهایت، از شمس تبریزی به عنوان نماد عشق و معرفت یاد میکند.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با ادبیات کلاسیک فارسی دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادهای پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
غزل شمارهٔ ۳۰۷۹
بیامدیم دِگَربار سویِ مولایی
که تا به زانویِ او نیست، هیچ دریایی
هزار عقل بِبَندی به هم، بِدو نَرَسد
کجا رَسَد به مَهِ چَرخ، دست یا پایی؟
فَلَک به طَمْعْ گِلو را دراز کرد بِدو
نیافت بوسه، وَلیکِن چَشید حَلْوایی
هزار حَلْق و گِلو شُد دراز سویِ لَبَش
که ریز بر سَرِ ما نیز، مَنّ و سَلْوایی
بیامدیم دِگَربار سویِ معشوقی
که میرَسید به گوش از هَواشْ هَیهایی
بیامدیم دِگَربار سویِ آن حَرَمی
که فَرقِ سَجده کُنَش، هست آسْمان سایی
بیامدیم دِگَربار سویِ آن چَمَنی
که هست بُلبُلِ او را غُلام، عَنْقایی
بیامدیم بِدو کو جُدا نبود از ما
که مَشکْ پُر نَشَود بیوجودِ سَقّایی
همیشه مَشک بِچَفْسیده بر تَنِ سَقّا
که نیست بیتو مرا دست و دانش و رایی
بیامدیم دِگَربار سویِ آن بَزمی
که شُد زِ نُقْلِ خوشَش کام، نِیشِکَرخایی
بیامدیم دِگَربار سویِ آن چَرخی
که جانْ چو رَعد زَنَد در خَمَش عَلالایی
بیامدیم دِگَربار سویِ آن عشقی
که دیو گشت زِ آسیبِ او پَری زایی
خَموش، زیرِ زبان خَتْم کُن تو باقی را
که هست بر تو مُوکَّلْ غَیورْ لالایی
حَدیثِ مَفْخَرِ تبریز، شَمسِ دین کَم گو
که نیست دَرخورِ آن گفت، عقلِ گویایی
که تا به زانویِ او نیست، هیچ دریایی
هزار عقل بِبَندی به هم، بِدو نَرَسد
کجا رَسَد به مَهِ چَرخ، دست یا پایی؟
فَلَک به طَمْعْ گِلو را دراز کرد بِدو
نیافت بوسه، وَلیکِن چَشید حَلْوایی
هزار حَلْق و گِلو شُد دراز سویِ لَبَش
که ریز بر سَرِ ما نیز، مَنّ و سَلْوایی
بیامدیم دِگَربار سویِ معشوقی
که میرَسید به گوش از هَواشْ هَیهایی
بیامدیم دِگَربار سویِ آن حَرَمی
که فَرقِ سَجده کُنَش، هست آسْمان سایی
بیامدیم دِگَربار سویِ آن چَمَنی
که هست بُلبُلِ او را غُلام، عَنْقایی
بیامدیم بِدو کو جُدا نبود از ما
که مَشکْ پُر نَشَود بیوجودِ سَقّایی
همیشه مَشک بِچَفْسیده بر تَنِ سَقّا
که نیست بیتو مرا دست و دانش و رایی
بیامدیم دِگَربار سویِ آن بَزمی
که شُد زِ نُقْلِ خوشَش کام، نِیشِکَرخایی
بیامدیم دِگَربار سویِ آن چَرخی
که جانْ چو رَعد زَنَد در خَمَش عَلالایی
بیامدیم دِگَربار سویِ آن عشقی
که دیو گشت زِ آسیبِ او پَری زایی
خَموش، زیرِ زبان خَتْم کُن تو باقی را
که هست بر تو مُوکَّلْ غَیورْ لالایی
حَدیثِ مَفْخَرِ تبریز، شَمسِ دین کَم گو
که نیست دَرخورِ آن گفت، عقلِ گویایی
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۴
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۷۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.