۲۲۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹۵۱

ز گرد سرمه نتوان دید درچشم سخندانش
مگر این گردرا بشکافدازهم تیرمژگانش

شکوه حسن او بی دست و پا دارد تماشارا
ازان خواب فراغت می کند دایم نگهبانش

زطفلی گر چه پشت وروی تیغ ازهم نمی داند
سراسر می رود در سینه ها زخم نمایانش

به چشم من سیه کرده عالم راسیه چشمی
که گیرد صبح محشر نسخه از چاک گریبانش

ز بیماری ندارد چشم اوپروای دل بردن
ولی در صید دلهاپنجه شیرست مژگانش

چه گل چیند ز رخسار حجاب آلود او عاشق ؟
که گلچین می رود بادست خالی از گلستانش

کجا افتد به فکر ما اسیران ناز پروری
که باشد یوسف مصر از فراموشان زندانش

چرا از دست می رفتم،چرا بیمار می بودم؟
اگر می بود بربالین من سیب زنخدانش

مرا سیمین بری آتش به خرمن می زند صائب
که برگ گل نماید کار اخگر درگریبانش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.