۲۰۹ بار خوانده شده
داغدار از عرق شرم شود نسرینش
آب گردد ز اشارت بدن سیمینش
بوی مشک ازنفس سوخته اش می آید
در دل هرکه کند ریشه خط مشکینش
این چه لطف است که چون سرو شود مینارنگ
از بغل گیری آیینه تن سیمینش
آب چون آینه رفتار فراموش کند
سایه برآب روان گر فکند تمکینش
نتوان بافت بغیر از لب و دندان نگار
ماه عیدی که هم آغوش بودپروینش
نه چنان چشم چو بادام تو تلخ افتاده است
که شکر خواب به افسانه کند شیرینش
سینه اش کان بدخشان شود از باده لعل
هرکه از دست بود همچو سبو بالینش
آتشی هست نهان در دل صائب که مدام
می چکد خون چو کباب ازنفس رنگینش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
آب گردد ز اشارت بدن سیمینش
بوی مشک ازنفس سوخته اش می آید
در دل هرکه کند ریشه خط مشکینش
این چه لطف است که چون سرو شود مینارنگ
از بغل گیری آیینه تن سیمینش
آب چون آینه رفتار فراموش کند
سایه برآب روان گر فکند تمکینش
نتوان بافت بغیر از لب و دندان نگار
ماه عیدی که هم آغوش بودپروینش
نه چنان چشم چو بادام تو تلخ افتاده است
که شکر خواب به افسانه کند شیرینش
سینه اش کان بدخشان شود از باده لعل
هرکه از دست بود همچو سبو بالینش
آتشی هست نهان در دل صائب که مدام
می چکد خون چو کباب ازنفس رنگینش
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۸۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۸۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.