۲۰۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۰۲۷

ز دل برون نرود چشم آشنا رویش
سری به دامن مجنون نهاده آهویش

فکند از سر گردنکشان عالم خاک
کلاه عقل، تماشای طاق ابرویش

ز خواب حیرت، آیینه راکند بیدار
اگر چنین شود ازمی عرق فشان رویش

ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم
که دست شانه نگارین برآمد ازمویش

ز خواب مرگ چو گل تازه روی برخیزند
اگر به خاک شهیدان گذر کند بویش

که دیده نافه ز آهو دونده ترباشد؟
که دیده زلف که باشد رساتر از بویش ؟

که آب می دهد از روی آتشینش چشم ؟
اگر عرق نکند پرده داری رویش

ز بار دل کند آزاد سرو راصائب
در آن چمن که کند جلوه قد دلجویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۰۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.