۲۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۰۳۳

مکن به لهو و لعب صرف نوجوانی خویش
به خاک شوره مریز آب زندگانی خویش

هوای نفس ز دست اختیار برده مرا
خجل چو موج سرابم ز خوش عنانی خویش

نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران
نفس چو راست کنم می برم گرانی خویش

همان ز چشم حسودان مرانمکدان است
اگر خورم جگر خود زبی دهانی خویش

درین جهان دل بی غم نمی شود پیدا
اگر برون دهم از دل غم نهانی خویش

فغان که نیست بغیر از دریغ و افسوسی
به دست آنچه مرا مانده از جوانی خویش

خجالت است نصیبم ز تنگدستیها
چو میهمان طفیلی زمیزبانی خویش

به تار خود نبود هیچ عنکبوتی را
علاقه ای که تو داری به زندگانی خویش

دلم همیشه دو نیم است چون قلم صائب
ز بس که منفعلم از سیه زبانی خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۰۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.