۲۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۰۶۱

درخون نشستم از نفس مشکبار خویش
چون نافه عقده ای نگشودم زکار خویش

انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش

تا یک دل گرفته بود دربساط خاک
چون تاک عقده ای نگشایم ز کار خویش

انصاف نیست گرد یتیمی شود غریب
ورنه شکستمی گهر آبدار خویش

از وقت تنگ،چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش

سنگ تمام درکف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کارخویش

دارد مرا ز دولت بیدار بی نیاز
شمعی که دارم ازدل شب زنده دار خویش

صائب چه فارغ است زبی برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۰۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.