۲۸۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۰۲

بِرَست جان و دِلَم از خودیّ و از هستی
شُده‌‌ست خاصِ شَهَنْشاهِ روحْ در مَستی

زِهی وجود که جان یافت در عَدَم ناگاه
زِهی بُلند که جان گشت، در چُنین پَستی

دُرُست گشت مرا آنچه می‌نَدانستم
چو در دُرُستیِ آن مَهْ مرا تو بِشْکَستی

چو گشت عشقِ تو فَصّاد و اَکْحَلَم بِگُشاد
بِجَستَم از خود و گفتم زِهی سَبُک دستی

طَبیبِ فقر بِجَست و گرفت گوشِ مرا
که مُژده دِهْ که زِ رنجِ وجود وارَسْتی

زِ اِنْتِظار رَهیدی که کِی صَبا بِوَزَد
نه بَحْر را تو زَبونی، نه بَستهٔ شَستی

زِ شَمسِ تبریز این جنس‌‌ها بِخَر بِفُروش
زِ نَقْدهاش چو آن کیسه بر کَمَر بَستی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۰۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۰۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.