۳۰۱ بار خوانده شده
پَدید گشت یکی آهویی دَرین وادی
به چشمِ آتش اَفکَندْ، در همه نادی
همه سَوار و پیاده، طَلَب دَراُفتادَند
به جَهْد و جِدِّ، نه چون تو که سُست افتادی
چو یک دو حَمله دَویدند، ناپدید شُد او
که هیچ بوی نَبُردی، کسی به اُستادی
لِگامها بِکَشیدند، تا که واگَردند
نِمود باز بِدیشان، فُزودَشان شادی
چو باز حَمله بِکَردند، باز تَک بَرداشت
که باد در پِیِ او گُم کُند هَمیبادی
بَرین صِفَت چو زِ حَد رفت هر کسی زِ هَوَس
زِ هم شُدند جُدا و بِکَرد وَحّادی
یکی به تَکْ دُمِ خرگوش بَرگرفت غَلَط
یکی پِیِ بُزِ کوهیّ و راهِ بَغدادی
گروهِ گُم شُده با هَمدِگَر دو قِسْم شدند
یکی به طَمْع در آهو، یکی به آزادی
جَماعَتی که بدیشانْست مَیْلِ آن آهو
چو گُم شُدندی، بِنِمودی آهو آبادی
ازین جَماعَتِ قومی که خاصتَر بودند
به چَشمِ مَست بیاموختْشان هم اَوْرادی
چو خو و طَبْعِ وِرا خوبتَر بِدانستَند
زِ طَبْعِ او نَشُدندی به هیچ رو عادی
جَمالِ خویش چو بِنْمودَشان زِ رَحْمَتِ خود
که اندک اندک گُستاخ کَردشان هادی
به هر دو روز یکی شکلِ دیگر آوَرْدی
به شکلهایِ عَجایِب، مِثالِ شَیّادی
از آن کِه زَهره بِدَرَّد دلِ ضَعیفان را
چه تاب دارد خود جانِ آدمی زادی؟
که آسْمان و زمین، بَردَرَد اگر بینَد
یکی صِفَت زِ صِفَتهایِ مُبدیِ بادی
که باشد آن کِه بِگُفتم؟ خیالِ شَمسُ الدّین
که او مَراست خَدیو و مُجیرِ بیدادی
زِ عشقِ او نَتوانَم که توبه آرَم من
وَگَر شود به نَصیحَت هزار عَبّادی
که اوست اصلِ بَصیرَت، پناهِ عالَمِ کَشْف
کَزو بِیابَد بُنیادِ دیدْ بُنیادی
اَیا جَمال، تو را او جَمال داد و نَمَک
اَیا کَمال، تو از رَشکِ او بِیَفْزادی
حَرام باشد یادِ کسی به هر دو جهان
ازان گَهی که تو اَنْدَر ضَمیر و دل، یادی
اگر چه طینَتِ تبریز، بَسْ شَهان زادی
وَلیک چون وِیْ شاهی بگو که کِی زادی
کَفیلِ قافیهٔ عُمر، سایهاَش بادا
فَفِی الْحَقیقَةِ مِنْهُ الدّلیلُ وَ الْحادی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
به چشمِ آتش اَفکَندْ، در همه نادی
همه سَوار و پیاده، طَلَب دَراُفتادَند
به جَهْد و جِدِّ، نه چون تو که سُست افتادی
چو یک دو حَمله دَویدند، ناپدید شُد او
که هیچ بوی نَبُردی، کسی به اُستادی
لِگامها بِکَشیدند، تا که واگَردند
نِمود باز بِدیشان، فُزودَشان شادی
چو باز حَمله بِکَردند، باز تَک بَرداشت
که باد در پِیِ او گُم کُند هَمیبادی
بَرین صِفَت چو زِ حَد رفت هر کسی زِ هَوَس
زِ هم شُدند جُدا و بِکَرد وَحّادی
یکی به تَکْ دُمِ خرگوش بَرگرفت غَلَط
یکی پِیِ بُزِ کوهیّ و راهِ بَغدادی
گروهِ گُم شُده با هَمدِگَر دو قِسْم شدند
یکی به طَمْع در آهو، یکی به آزادی
جَماعَتی که بدیشانْست مَیْلِ آن آهو
چو گُم شُدندی، بِنِمودی آهو آبادی
ازین جَماعَتِ قومی که خاصتَر بودند
به چَشمِ مَست بیاموختْشان هم اَوْرادی
چو خو و طَبْعِ وِرا خوبتَر بِدانستَند
زِ طَبْعِ او نَشُدندی به هیچ رو عادی
جَمالِ خویش چو بِنْمودَشان زِ رَحْمَتِ خود
که اندک اندک گُستاخ کَردشان هادی
به هر دو روز یکی شکلِ دیگر آوَرْدی
به شکلهایِ عَجایِب، مِثالِ شَیّادی
از آن کِه زَهره بِدَرَّد دلِ ضَعیفان را
چه تاب دارد خود جانِ آدمی زادی؟
که آسْمان و زمین، بَردَرَد اگر بینَد
یکی صِفَت زِ صِفَتهایِ مُبدیِ بادی
که باشد آن کِه بِگُفتم؟ خیالِ شَمسُ الدّین
که او مَراست خَدیو و مُجیرِ بیدادی
زِ عشقِ او نَتوانَم که توبه آرَم من
وَگَر شود به نَصیحَت هزار عَبّادی
که اوست اصلِ بَصیرَت، پناهِ عالَمِ کَشْف
کَزو بِیابَد بُنیادِ دیدْ بُنیادی
اَیا جَمال، تو را او جَمال داد و نَمَک
اَیا کَمال، تو از رَشکِ او بِیَفْزادی
حَرام باشد یادِ کسی به هر دو جهان
ازان گَهی که تو اَنْدَر ضَمیر و دل، یادی
اگر چه طینَتِ تبریز، بَسْ شَهان زادی
وَلیک چون وِیْ شاهی بگو که کِی زادی
کَفیلِ قافیهٔ عُمر، سایهاَش بادا
فَفِی الْحَقیقَةِ مِنْهُ الدّلیلُ وَ الْحادی
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۰۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۰۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.