۱۸۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۰۶۸

ازگفتگوی عشق گزیدم زبان خویش
ازشیر ماهتاب بریدم کتان خویش

گر بیخبر روم ز جهان جای طعن نیست
یک کس نیافتم که بپرسم نشان خویش

نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس به ذره فیض رساند زخوان خویش

چون سرو درمقام رضا ایستاده ام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش

آن ساقی کریم که عمرش دراز باد
فرصت نمیدهد که بگیرم عنان خویش

ساغر به احتیاط ستاند ز دست خضر
درمانده ام به دست دل بدگمان خویش

پروای خال چهره یوسف نمی کند
صائب ز نقطه قلم امتحان خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۰۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.