۲۰۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۰۶۹

خود کرده ام به شکوه تراخصم جان خویش
کافر مباد کشته تیغ زبان خویش !

یک مرد در قلمرو جرأت نیافتم
در دل چوآفتاب شکستم سنان خویش

هرگز چنان نشد که درین دشت پرشکار
دست نوازشی بکشم برکمان خویش

آتش به مصحف پر پروانه می زند
این شمع هیچ رحم ندارد به جان خویش

در وادیی که خضرزند جوش العطش
دارم عقیق صبربه زیر زبان خویش

چون موج ازکشاکش این بحر نیلگون
فرصت نیافتم که بگیرم عنان خویش

بلبل به خاکساری من رشک میبرد
افتاده ام ز جوش گل ازآشیان خویش

صائب به گردکعبه مقصد کجارسد؟
دارد هزار مرحله تاآستان خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۰۶۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.