۲۳۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۰۷۴

حسن تو غافل است ز قدر و بهای خویش
آیینه را خبر نبود از صفای خویش

چون شمع تا به خلوت او راه برده ام
صد بار دیده ام سر خود زیر پای خویش

آمیخته است مستی و مستوریم به هم
افکنده ام به گردن مینا ردای خویش

از هاله مه به حلقه ماتم نشسته است
شرمنده است پیش رخش از صفای خویش

از بس که دل ز دیدنت از جای رفته است
تا روز بازخواست نیاید به جای خویش

از بس به کار ما گره افکنده اند خلق
پهلو تهی کنیم ز بند قبای خویش

تا چند پاسبانی عیب نهان کنم؟
یکبار پرده می کشم از عیبهای خویش

رفتم که حلقه بر در بیگانگی زنم
شاید به این وسیله شوم آشنای خویش

صائب مقیم گلشن فردوس گشته ام
تا محو کرده ام به رضایش رضای خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۰۷۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.